عکس قورمه سبزی با مرغ
مامان ارسلان
۲۶
۳۵۷

قورمه سبزی با مرغ

۱ هفته پیش
سرگذشت ۱۵ قسمت بیست وچهارم
مادرم افتاده تر شده بود و اما همچنان سرحال بود و جوادم هر روز باهاش حرف میزد ،خواهر وبرادرام کنارمون بودن.نگید این ده سال خوش بودیم نه .همش گل وبلبل نبوده.دوفصل زمین کشاورزیمون رو افت زد وهیچی برداشت نکردیم.یعنی اینقدربرداشت کم بود که فقط پول بذر مون دراومد.حتی پول کارگرهاروهم از جیب خودمون دادیم.اما چون کنارهم ویکدل بودیم سختی هارو تحمل کردیم.ی سال هم که طوفان های خاکی اومد درخت کنارخونمون افتاد روی دیوار حیاط و حیاط خونه رو کاملا ریخت ومجبورشدیم تعمیرش کنیم.جواد خودش دیوارو درست کرد و بردارام وشوهراسیه هم کمک دادن.چندمدتی طول کشیداما درست شد...بچه های هاجرم بزرگترشده بودن ومستقل زندگی میکردن.دخترش کار خیاطی رواز خاله هاش یادگرفته بود وخیاط ماهری شده بود.کلی هم مشتری داشت.برادر بزرگشم روی زمین مردم کارمیکرد وزندگی دونفری خودشون رو پیش میبرد.درامد انچنانی نداشت اما هردوتاشون برای زندگیشون تلاش میکردن ومتکی نه به جوادبودن نه به دوتا خاله هاش بودن.ماهم خونمون رو هنچنان اجاره داده بودیم.
میخوام بگم که بعداز ده سال سروکله ی هاجر بازم پیداشد.روزی که شنیدم هاجر برگشته سرزمین بودم اخه پاییز بود.سراسیمه وباعجله رفتم پیش جواد.داشت ابراه رو باز میکرد
گفت چطوری عزیزم ،چی شده این موقع روز اومدی پیشم.
گفتم شنیدم هاجر اومده...
گفت کجاست...کی گفته...
گفتم صبح اومده رفته خونه ی خواهرات راهش ندادن.فهمیده بچه هاش توی خونن قدیمی هستن رفته اونجا اونام راش ندادن...مثل اینکه یکی از همسایه ها دیده کسی راش نمیده برده خونه ی خودش...
جواد زمین روشپرد به ی کارگر دیگه ورفتیم خونه ی بچه های هاجر در زد.خواهراشم اونجا بودن.دخترهاجر ناراحت بود ومیگفت نمیدونم کار درستی کردم یانه فهنیدم مادرمه حتی در روهم به روش باز نکردم.برادرمم خونه نبوده...
برادرشم اومد وگفت نگران نباش...
جوادم هر دوشون رو اروم کرد ودلداری داد.که در زدن...
هاجربود.جواد درو باز کرد اما اجازه نداد حتی پاشوبزاره توحیاط...
دم در رفت بیرون وهاجر رو با دست هل داد بره عقب ونیاد داخل...
منو وخواهراشم رفتیم بیرون و درو بستیم...
هاجر گفت میخوام بچه هامو ببینم ،همین...
جواد گفت توبچه هاتو ول کردی رفتی ،دیگه اونا بچه های تونیستن...
هاجر گفت الان وضع مالیم خوب شده اومدم دنبالشون باخودم ببرمشون اونوراب...
جواد گفت لازم نکرده...خودت برو اینا دنبالت نمیان..
گفت مگه تو صاحب اختیارشونی...خودشون بیان بگن نمیامن دنبالم من خودم میرم...
درباز شد ودوتا بچه هاش اومدن بیرون.پسرش ودخترش گفتن.ما دنبالت نمیایم...الان بهتره بری...
هاجرم یکم اشک ریخت و راهشو پس کشید ورفت...
اما این رفتارش برای همه مون غیرقابل باور بود.هاجر این همه راحت قبول کنه.
جواد دختروپسر هاجرو فرستاد خونه ی خواهرش وگفت فعلا جای دیگه نرن تا ببینم این هاجر قصدش چیه اومده ایران.برگشته اینجا...
بچه ها رفتن ومنو وجوادم راهی روستای کناری روستامون شدیم تا دوست جواد رو ببینیم...رفتیم در زدیم اما عباس نبود و گفتن رفته بیرون و بعدمیاد.
جواد براش پیغام گذاشت و برگشتیم روستای خودمون.هوا خنک بود.هردوبرگشتیم سر زمین و کارمون که تموم شد جواد اومد دنبالم باهم اومدیم خونه.هردومون میدونستیم هاجر ی قصدی داره برگشته که مهم هم بوده...شب بود  که در زدن ددست جواد عباس بود.جواد وعباس رفتن ی گوشه ی حرف زدن و یکمی طول کشید وبعدم عباس رفت.
گفت برو اماده شو بریم خونه خواهرم...
اماده شدم وباهم رفتیم خونه ی خواهرش.داماداش وخواهراش هردوبودن وهم بچه های هاجر گفت
من فهمیدم چرا مادرتون برگشته...مادرتون قرض بالا اورده و دنبال پوله...اونی که ازش پول گرفته ی ادم دم کلفته توی شیخ نشین های اونجا و به راحتی هم پول نمیده به کسی وکسی هم که نتونه پولشو پس بده دختر یا پسرشو جای قرض میبره یا خونشو برمیداره و.....احتمالا اومده تا پول بگیره از خودمون یا شمادوتاروباخودش ببره وبا اون قرضشو صاف کنه...
دختر هاجر گریه کرد وگفت من نمیرم دنبالش دایی ی کاری کن ما دوتا رو ازهم جدا نکنه...من میترسم.نمیخوامم برم دنبال مادرم...جوادم نوازشش کرد وارومش کرد...
من گفتم ی جای رو سراغ دارم مدتی رو برید اونجا.هاجر اصلا فکرشو هم نمیکنه شما اونجا باشید...جواد گفت کجا گفتم میبرمشون پیش مادرشوهر خدیجه ی مدتی اونجاباشن اب از اسیاب بیفته برگردن.
گفت باشه.بچه ها وسیله هاشونو برداشتن همون شب اومدیم شهر.رفتم دم خونه ی خدیجه وموضوع روبه خدیجه وشوهرش گفتم اونام قبول کردن وهر دوشون روبردیم خونه مادرشوهر خدیجه.مادرشوهر خدیجه ی اتاق بهشون داد وگفت تاهر وقت بخوان اونجا بمونن.جوادم یکم پول بهشون داد وگفت دوباره میریم دیدنشون .فقط جای نرن و همون جا بمونن...تا برگشتیم خونه دم صبح بود ومن رفتم سر زمین...
دوروزی نگذشته بود که دوباره سروکله هاجر پیدا شد.رفته دم خونه بچه هاروببینه.اونجا کسی نبود ومیره دم خونه خواهراش اونجام گه خواهراش راهش نمیدن.نزدیکای غروب با جواد از سرزمین برمیگشتیم که دم خونه ی ما هاجرو دیدیم.جواد دعواش کرد وگفت برو.اومدی اینجا چیکارکنی...
گفت نه بچه هامو میخوام کجان.بگو کجا بچه هام که کارشون دارم ومیخوام ببرمشون باخودم اونور...
جواد گفت ها ببریشون جای قرضت به شیخ بدی برن نه.که اینجوری قرضتم صاف کنی نه...
هاجرگفت نه...نه اینجوری نیست...
جوادگفت برو بی غیرت...اگه ی خورده غیرت داشتی نمیرفتی توی رستوارنا و کابره ها برقصی که...غیرت داشتی نمیرفتی و فرار نمیکردی ...تو باعث شدی زنم بره بیمارستان و...توباعث شدی ...توخواهرم نیستی...نمک نشناش...
هاجر هیچی نگفت...
جواد گفت الانم برو دیگم اینورا نبینمت...
هاجرکه دید کسی قبولش نداره افتاد به التماس ....
افتاد رویرپای جواد التماس میکرد...که ی مقدارپول بهم بده...
اینقدر گفت وگفت ...دید جواد محلش نمیده اومد اویزدن من شد که اره خیری تو به جوادبگو سهم الارث منوبده وخلاص...
گفتم توکه اول اومدی دنبال بچه هات حالا میگی سهممو میخوامم...تواصلا معلوم نیست چی میخوای برو برو ...
منو وجواد اومدیم داخل خونه ودرو بستیم.ی دوسه ساعتی گذشت که خواهر کوچیکه جوادپیغام فرستاد بریم خونشون...

منو جوادم اماده شدیم ورفتیم اونجا.هاجرم بود.خواهراش گفتن که ی پولی جمع کنیم بدیم هاجر بره پیکارش...
اماتا هاجر فهمید قرار ی پول بهش بدیم گفت نه من فقط سهم الارث خودمو میخوام وراضی به ی قرون شماها نیستم وحق خودمو میخوام...
جواد گفت چه حرفا میزنی تو....سهم تورو دادم به بچه هات بشینن توش.چون سرپناه نداشتن...بعدم بابام جز خونه که چیز دیگه ی نداشت.که بخوام به تو بدم.خونه بوده که اونم نصف کردیم...
گفت من حالیم نیست باید سهم منو بدید...
گفت ندارم و سهمی که نیست بهت بدم...
دعواشد هاجر بلندشد وبه جواد فحش وناسزا گفت
جوادم بد کاری نکرد تا میتونست کتکش زد....هاجرم مثل ی تیکه گوشت افتاد ی گوشه...
جواد خسته شد اومد ی طرف ایستاد وگفت یکم بهت پول میدم راه توبگیر وبدو دیگه دور بچه ها و اینجا پیدات نشه.حتی دم مرگم بودی نیا سراغ ماها...بعدم باید بیای جلو چندنفر تعهدبدی که دیگه کاری به بچه ها نداری وسهمتم تمام وکمال ازمن گرفتی...
...